من یاد گرفته ام که چون کام درید
آموخته ام که چون سر از درد کشید
بگذار هرآنچه می توانند کنند
من خونم را به کس نخواهم بخشید
شب آمد و شهر را به افسون بگرفت
شمشیر کشید و هیر و هامون بگرفت
تا بانگ نماز صبح را بشنیدم
سجادۀ اعتماد را خون بگرفت
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
اشعار عاشقانه | نفس | | 53 | 11130 | lonelygirl |
داستان های کوتاه گوناگون | اثبات عشق | | 17 | 4472 | shahla |
حکایات و مطالب زیبا | زندگی حس غریبی است | | 12 | 3949 | shahla |
مطالب خواندنی | دفترچه مشق | | 13 | 3846 | shahla |
نامه های عاشقانه | نامه دلتنگی | | 59 | 15401 | shahla |
بازیابی رمز فراموش شده در ویندوز سون | 0 | 1199 | nolove |
من یاد گرفته ام که چون کام درید
آموخته ام که چون سر از درد کشید
بگذار هرآنچه می توانند کنند
من خونم را به کس نخواهم بخشید
شب آمد و شهر را به افسون بگرفت
شمشیر کشید و هیر و هامون بگرفت
تا بانگ نماز صبح را بشنیدم
سجادۀ اعتماد را خون بگرفت