گريبان گير جان خويشم از بسيار تنهايي
سرم مي ريزد امشب از دروديوار تنهايي
دلي كه داشتم ديوانه گي هايش ز پا افگند
سري تا مي بر آرم مي دهد آزار تنهايي
خموشي هاي من در پرده هايش رنگ ميگردد
چه ساز روشني دارد به چشم يار تنهايي
به هر جمعي كه آواز محبت ميشود بالا
خيالي را به خونم مي كند بيدار تنهايي
صداي آ شنا ره مي گشايد از درون اما
گلو ميگيردم اندوه دريا بار تنهايي
هميشه چشم من ازهمسرايان دستياري بود
ولي اينك رفيق راه غربت سار تنهايي