از عشق از قامت ديوانه وار او
در گرمي تمام جواني تمام جوش
با هاي هاي راهبه هاي فرشته بال
طبل هزار سر ز جنون كوفتم
ولي...
از سنگساي ناله ي بدرود و بر نگشت
از دره از بهار بنان هميشه سبز
تا خواستم ترانه بسازم
گريستم
لوح مزار هيچ سيه پيچه مرگ نيست
كز سينه من آه و دريغي نبرده است
زخمي نمانده است
در هيچ نعش خويي كه باري نخوانده ام
من ، شاعرانه ريش
چندانكه يك تنن
از استخوان خويش صدائي نمانده ام
بر جان خويشتن
اما: اي يار!
از چار چوب جسته ي ديوار هاي ده
در دفتر خيال بنام كنايه ئي
تا خواستم بهانه بسازم
گريستم
از ماهتاب گل گل پستانهاش رابا بوسه چيده ام
از زهره، مهره دخترئي محرمانه را
با ناز ناز دادن گيسو و گونه شان
رندانه ديده ام
از گفتني به هيچ كجائي نمانده است
چيزي كه من در آن حرفي نگفته ام
چندان كه نام من ، در غبغب برامده و بويگين
شهر آواز ميشود
اما: اي يار
از بته كن كه غربت تلخش مصيبتيست
از بته كن كه دلنگرانيش آفتيست
از هاي هاي شام غريبانه هاي او
تا خواستم فسانه بسازم
گريستم
هرگز!
به مژده هاي هزاران هزار سال، در دور و پيش خويش
كز من به وحشتي رم ميكنند و روي برويم نميشوند
الفت نبسته ام
هرگز!
به سايه هاي تهي از وجود تن
آري نگفته ام
سلامي نكرده ام
اما ميان مجمع در خون نشسته اي
درجيبهايم آتش و در مشتهام سنگ
فواره هاي غصه گريبان و آستين
تنها تر از هميشه
درد عزيز مردم اين گريه گاه را
فرياد كرده ام