تو چه موجود خدايی، تو چه دردی چه دوايی
كه همه آيت عشقی كه همه لطف و عطايی
مگر از قوم بهشتی، مگر از شهر حوايی
كه سراپای عزيزی كه مراد دل مايی
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
اشعار عاشقانه | نفس | | 53 | 11132 | lonelygirl |
داستان های کوتاه گوناگون | اثبات عشق | | 17 | 4472 | shahla |
حکایات و مطالب زیبا | زندگی حس غریبی است | | 12 | 3949 | shahla |
مطالب خواندنی | دفترچه مشق | | 13 | 3846 | shahla |
نامه های عاشقانه | نامه دلتنگی | | 59 | 15401 | shahla |
بازیابی رمز فراموش شده در ویندوز سون | 0 | 1199 | nolove |
تو چه موجود خدايی، تو چه دردی چه دوايی
كه همه آيت عشقی كه همه لطف و عطايی
مگر از قوم بهشتی، مگر از شهر حوايی
كه سراپای عزيزی كه مراد دل مايی
با ياد چشم های تو گلپوش مي شوم
نامت به لب چو مي برم آغوش مي شوم
ای آشنا خيال تو تا دست مي دهد
از خاطرات باغ فراموش مي شوم
هرکو ز عشق زمزمه آهنگ مي شود
در رقص می برايم و در جوش مي شوم
گل مي کند جوانيم از تار تار موی
وقتی صدای پای ترا گوش مي شوم -
قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان می تپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
من یاد گرفته ام که چون کام درید
آموخته ام که چون سر از درد کشید
بگذار هرآنچه می توانند کنند
من خونم را به کس نخواهم بخشید
شب آمد و شهر را به افسون بگرفت
شمشیر کشید و هیر و هامون بگرفت
تا بانگ نماز صبح را بشنیدم
سجادۀ اعتماد را خون بگرفت
اگر ميشد كه دردم را برايت گريه می كردم
زمين و آسمان را پيش پايت گريه می كردم
جوانی را وفا را عشق را ديوانگی ها را
بنام آرزو در يك لقايت گريه می كردم